-----------------------------------------------------------

از اينكه تو تاكسي يكي كنارم بشينه كه عطرُ رو خودش خالي كرده متنفرم :|

----------------------------------------------------------

به خيالم داشتم درستش مي‌كردم.

اما با بعضي حرفا دوباره خراب ميشه

و اين چرخه‌ي نا دوست داشتني‌ ِ زمين ِ

---------------------------------------------------------

جديدن حس مي‌كنم پاره‌اي از وجودم داره تغيير مي‌كنه.

انگار يه داركوب نشسته رو شونه‌امُ داره تند تند مي‌كوبه به مغزم. گــَرد ِ مغزم هم مي‌ريزه تو فاصله‌اي كه بين منُ اطرافيام هست.

حتي اونايي كه انگار بايد از لحاظ فكري به من نزديك‌تر باشن.

ديگه هيچي رو باور ندارم. هيچي نمي‌تونه اشباع كنه وجودم رو.

مغزم طوري سوراخ شده كه با هيچي آروم نمي‌گيره.

دوس ندارم

--------------------------------------------------------

فكر نمي‌كردم بتونم واقعا وقتي ناراحتي احساس ناراحتي كنم!

يا مچاله شم و تو خودم برم.

خوبه ... نه ؟

-------------------------------------------------------


يه زماني، دنبال يه چيزي مي‌گردي تو خودت كه بتونه بهت بفهمونه تو با بقيه فرق داري.

مي‌دوني؟ به نظرم هر كسي با اون يكي فرق داره.

حالا با وجود اين همه تفاوت چه اهميتي داره اگه بخواي زير بارون خيس بشي اما آفتاب باشه‌؟ مي‌فهمي كه چي مي‌گم؟

ميگم تو تفاوت داري با بقيه. هر روزي هم كه ميگذره مختص شايد فقط يه نفره. يعني يه نفر آرزو كرده كه امروز اين شكلي باشه و اين شكلي شده.

يعني بايد آرزو كني كه روز تو برسه. روز تو هم كه رسيد اون موقعست كه مي‌فهمي با بقيه فرق داري.

فقط از يه چيزي مطمئن نيستم. اينكه هر كسي تو زندگيش فقط يه روز سهمشه يا بيشتر؟


من آرزو مي‌كنم اون روزي كه براي منه ....

نه

نميگم

دوست ندارم اون روز همه بفهمن كه اين آرزوي منه و اين روزه منه ...

دوس دارم فقط خود ِ خودم بدونم ....



------------------------------------------------------

هميشه كه نميشه به حرف عقل گوش كرد.

گاهي هم بايد به دلت گوش كني و ريسك كني. اونوقت مي‌بيني كه دنيا چقدر دلخواه‌تر ميشه...

-----------------------------------------------------

گاهي ميشه مي‌ترسي. از اينكه نتوني انجامش بدي. مي‌دوني؟ چند تا كارُ با هم. استرس مي‌گيري. اما انقدر ممكنه تو زندگيت مؤثر باشن كه نمي‌توني به يه كدومشون حتي فكر نكنيُ بگي انجامش نمي‌دي.

الان دقيقن تو يه همچين وضعيتي‌ام. نمي‌دونم چي قرار ِ‌ بشه.

----------------------------------------------------

نمي‌دونم چه حكايتيه كسي كه كاملن گذاشتيش كنار. تمام خاطرات خوب و بدش رو. تمام مهربوني‌هاش و آزار و اذيتش رو اما به يه طريقي تو زندگيت پيدا ميشه. چه وقتي يه فاميل نزديك مي‌پرسه ازش و اسمش‌رو مياره چه وقتي خودش زنگ ميزنه و مسيج ميده! در صورتي كه صد بار خداحافظي كرديم.

اعصابم خورده. توروخدا ولم كن. بسه ديگه

---------------------------------------------------

حتمن شعر تومور 2 از عليرضا آذر (و از آن روز كه در بند توام آزادم) رو شنيديد...

امير عظيمي بخشي از اين شعر رو خونده كه من به شخصه خيلي دوسش دارم...

اگه گوش نكرديد حتما گوش كنيد.


كليـــــــــــــــــــك

--------------------------------------------------

اصن نمي‌شه بارون نياد

داشتم نوشته‌هاي قديمي‌مو "اونجا" مرور ميكردم. ديدم چقدر قبلا از بارون حرف مي‌زدم. از زيبايي ها از خنده از شادي. چقدر مثبت‌نگر بودم. حالا چي؟

حالا به همه‌ي اتفاقا شك دارم. به همه چيز بدبينم. با كوچكترين حرفي قلبم ميگيره. مي‌رنجم

از خودم بدم مياد

خيلي ضعيفم

خيلي

-------------------------------------------------

درست مثل لحظه‌اي كه با درد به خودت مي‌پيچي

مغزم داره به خودش مي‌پيچه!

يا اون موقعي كه بارون تندي مياد و ماشين گيرت نمياد كه سوار شي و تمام وجودت خيس ميشه

تمام احساسم تر شده

يا اون زماني كه عميــــــــــــــــــــــــــق نفس ميكشي اما سرفت مي‌گيره

عميـــــــــــــــــــــق بغض مي‌كنم ُ خندم ميگره ...!